می بندم این دو چشم پر آتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله نگاه پریشانش
می بندم این دو چشم پر آتش را
تا بگذرم ز وادی رسوایی
تا قلب خامشم نکشد فریاد
رو می کنم به خلوت و تنهای
ای رهروان خسته چه می جویید
در این غروب سرد ز احوالش
او شعله رمیده خورشید است
بیهوده می دوید به دنبالش
او غنچه شکفته مهتابست
باید که موج نور بیفشاند
بر سبزه زار شب زده چشمی
کاو را بخوابگاه گنه خواند
باید که عطر بوسه خاموشش
با ناله های شوق بیآمیزد
در گیسوان آن زن افسونگر
دیوانه وار عشق و هوس ریزد
باید شراب بوسه بیاشامد
ازساغر لبان فریبای
مستانه سر گذارد و آرامد
بر تکیه گاه سینه زیبایی
ای آرزوی تشنه به گرد او
بیهوده تار عمر چه می بندی
روزی رسد که خسته و وامانده
بر این تلاش بیهده می خندی
آتش زنم به خرمن امیدت
با شعله های حسرت و ناکامی
ای قلب فتنه جوی گنه کرده
شاید دمی ز فتنه بیارامی
می بندمت به بند گران غم
تا سوی او دگر نکنی پرواز
ای مرغ دل که خسته و بی تابی
دمساز باش با غم او ‚ دمساز
سلام
خسته نباشی من رفتم اتش نشانی خبر کنم
شوخی کردم بابا
خیلی وبلاگت زیبا شده مطالبتم زیبا تر ما تخته کنیم وبلاگمونو دیگه نه؟؟
بازم میام پیشت
سلام. به جون خودم خیلی بی نظیر بود و البته اتشین. سر بزنید خوشحال میشیم
سلام
عید سعید غدیر خم بر شما مبارکباد
چشم انتظار آپ دیت هستیم
موفق باشید
درود
شعر هایت بسیار زیبا بود
مخصوصا شعله رمیده
به ما هم سر بزنید
بدرود
salam saghar khanoom dey mah mah tavalod man hast mamnoon z veb loget ghashanget