گوهر

گوهر خود را مزن بر هر سنگ ناقابلی

صبر کن تا گوهر شناس قابلی پیدا شود

تنهایی

یابان در تنهایی خود غرق است
 و نگاه منتظرش بر رهگذریست
 که نادانی به او جرأت داده است
 تا بر سنگفرش صبورانه قدم بگذارد
 خانه در تنهایی خود غرق است
 و حضور ره نوردی را می نگرد
 که گامهایش لحظه ای
 سکوت سنگین خانه را شکسته است
 آسمان در تنهایی خود غرق است
 و گذار پرنده ای را می خواهد
 که بال افشان آغوش فروبسته او را بگشاید
 و من در تنهایی خودم غرقم و به روزی می اندیشم
 که دیگر نباشم

پیمان آزاد

بودن


گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست
 
گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک!


 

احمد شاملو

عشق

در راه عشق با دل شیدا فتاده‌ایم

 

چندان دویده‌ایم که از پا فتاده‌ایم

عاشق بسی به کوی تو افتاده است لیک

 

 

ما در میانه‌ی همه رسوا فتاده‌ایم

پشت رقیب را همه قربست و منزلت

 

مردود درگه تو همین ما فتاده‌ایم

ما بیکسیم و ساکن ویرانه‌ی غمت

 

دیوانه‌های طرفه به یک جا فتاده ایم

وحشی نکرده‌ایم قد از بار فتنه راست

تا در هوای آن قد رعنا فتاده‌ایم

 

وحشی بافقی

 

 

 

 

 

مرگ در ماه

نه باران ، نه عشق ، نه چشم هایی رو به ماه
 غروب همین نه باران وعشق بود
که در راههای بی ترانه و عابر - دور می شدم
غروب همین نه چشم هایی رو به ماه بود
که ماه در چشم هایم
تا کنار چهره ها و صداهای این همه سال آمد
غروب کیی از باران ها و عشق بود
که چشم در چشم ماه
از مادرم دور شدم
در راه
لب هایی خسته می گفتند
چشم های کودکی را با خود آورده ام
که شب ها ، خواب ماه می بیند
می گفتند
صدایی با خود آورده ام
که از غروب های ماه می گوید
می گفتند
کنار آخرین مکث ماه
قدم هایم ناتمام می ماند
در کجای زمین
در کجای چشم انتظاری رو به ماه
در کجای دستهای سرگردان مادرم
فراموش می شوم ؟
 در شب باران و عشق
در شب آخرین مکث ماه - مادر
انگشت را به سمت ماه بگیر
من آنجا خواهم مرد

هیوا مسیح

 

تولدت مبارک

عزیزم دومین بهار زندگیت را تبریک می گویم.

امیدوارم سالهای سال زیر سایه پر مهر پدر و مادر زندگی کنی.

با هفت تا آسمون پر از گلای یاس و میخک
با صد تا دریا پر عشق و اشتیاق و پولک
یه قلب عاشق با یه حس بی قرار و کوچک
فقط می خواد بهت بگه تولدت مبارک

 

سرگذشت گل غم

 
 

تا در این دهر دیده کردم باز
گل غم در دلم شکفت به ناز
بر لبم تا که خنده پیدا شد
گل او هم به خنده ای وا شد
هر چه بر من زمانه می ازود
گل غم را از آن نصیبی بود
همچو جان در میان سینه نشست
رشته عمر ما به هم پیوست
چون بهار جوانیم پژمرد
گفتم این گل ز غصه خواهد مرد
یا دلم را چو روزگار شکستی هست
می کنم چون درون سینه نگاه
آه از این بخت بد چه بینم آه
گل غم مست جلوه خویش است
هر نفس تازه روتر از پیش است
زندگی تنگنای ماتم بود
گل گلزار او همین غم بود
او گلی را به سینه من کاشت
که بهارش خزان نخواهد داشت

 

فریدون مشیری

نغمه ها

دل از سنگ باید که از درد عشق
ننالد خدایا دلم سنگ نیست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
که جز غم در این چنگ آهنگ نیست
به لب جز سرود امیدم نبود
مرا بانگ این چنگ خاموش کرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
که آهنگ خود را فراموش کرد
نمی دانم این چنگی سرونوشت
چه می خواهد از جان فرسوده ام
کجا می کشانندم این نغمه ها
که یکدم نخواهند آسوده ام
دل از این جهان بر گرفتم دریغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در این واپسین لحظه زندگی
هنوزم در این سینه یک آرزوست
دلم کرده امشب هوای شراب
شرابی که از جان برآرد خروش
شرابی که بینم در آن رقص مرگ
شرابی که هرگز نیابم بهوش
مگر وارهم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ این چنگ را
همه زندگی نغمه ماتم است
نمی خواهم این ناخوش آهنگ را
 

فریدون مشیری

عید نوروز

                                                   

                                                                 

    سلام به تمامی دوستان عزیزم

امیدوارم سال خوب و پر باری را پشت سر گذاشته باشید.

سال خوبی را برایتان آرزو می کنم.و امیدوارم امسال سالی

بهتر از سالهای قبل برای همه باشد.

با امید سلامتی و شادی برای همه عزیزان.

عیدتان مبارک

ساغر

 

 

در بازار

روزگاری دختری جوان از روستا به بازار آمد.وی در شوخی و شوریدگی

و عشوه گری و فتانگی، آیینه وآیتی بود. از چهره اش گل سرخ و زنبق می تراوید

گیسوانش به رنگ غروب بود و از میان لبانش خورشید تبسم می نمود.

آن گاه که این آفریده ی سحر آسای شگفت ظاهر شد، جوانان به وی خیره شدند

و سرود آشنایی و تقرب سر دادند. یکی دوست می داشت با او پای کوبی و

 دست افشانی کند و دیگری می خواست برای او نان ها بخش و پخش کند و

همگان از هر جهت می خواستندش .....از هر چه بگذریم از بی نظیر و بی بدیل

بودنش نمی شد چشم پوشید. دختر که احساس آزردگی می کرد و ترس و خشم بر

 وی چیره شده بود و زشتی و پستی را در سراسر رفتار جوانان می دید و میبویید

از آنان بیزار شد. ضربان خشمش به حدی بالا آمد که می خواست به صورت یکی

یا دو تا از آنان سیلی ای نوازد. ملی راه خود را بدون این که به کسی کم ترین اعتنا

و عنایتی کند، در پیش گرفت. وی که شبانگاهان به سمت خانه ی روستایی اش رهسپار

 بود، در اندرون خود می گفت: (( چه احساس بیزاری و نفرتی دارم از این مردان بی ادبی

 که اخلاقشان زشت و حقارت بار است!. دیگر از صبوری طاقتم طاق شده است)).

سالی گذشت و آن دختر زیبای جوان که بسیارو بسیار به بازارها  و مردان می اندیشید

و رخسارش چون گل سرخ و زنبق و گیسوانش به رنگ غروب بود و خورشید از میان

 لبانش می خندید و میتراوید دوباره به جانب بازار آمد. آیا جوانان دوباره به وی نگریستند

 و میل و قرابتشان دوباره بیدار و بیداد کرد؟!.

یک روز هم به همین منوال سپری شد و کسی به وی که تنها شده بود، نزدیک نشد. شامگاهان

دختر جوان به منزلش بازگشت ودر اندرون خود فریاد می کشید: (( جوانان چه قدر کم ادبند؟!

دیگر کاسه ی صبرم لبریز است و از صبوری طاقتم طاق می شود)).

دیروز امروز فردا

 

به دوستم گفتم: ( آیا تکیه دادنش را بر بازویآن مرد می بینی؟تا دیروز بر بازوی من تکیه می کرد.)

دوستم گفت : (فردا بر بازوی من تکیه خواهد کرد.)

گفتم: (به نشستن در کنار وی نگاه کن! تا دیروز اینچنین در کنار من می نشست.)

پاسخ داد: فردا کنار من خواهد نشست.

گفتم نگاه کن شراب را با جام وی می نوشد. تا دیروز از جام من می نوشید.

گفت: فردا از جام من خواهد نوشید.

گفتم: نگاه کن چگونه با چشمانی تافته از نرمی و مهربانی به وی خیره شده است. تا دیروز این گونه

به من خیره می شد.

دوستم پاسخ داد: ممکن است فردا این چنین به من خیره شود.

گفتم آیا اکنون نمی شنوی که چگونه ترانه های عشق را شتابان در گوش وی زمزمه میکند؟

این ترانه ها همانهایی است که تا دیروز در گوش من زمزمه می کرد.

گفت: و فردا آن ها را در گوش من زمزمه خواهد کرد.

گفتم نگاه کن ! دست در گردن وی دارد تا دیروز تنها دست در گردن من می داشت.

گفت فردا هم دست در گردن من خواهد داشت.

در همان هنگام گفتم: شگفتا از زن شگفت انگیز!

اما وی پاسخ داد: زن شبیه زندگی است که همه ی مردان از آن بهره ها می برند و بسان مرگ است

که همه ی مردان از آن می رمند و با وی در قهرند و شبیه جاودانگی است که همه ی مردان را در

 آغوش می کشد و می پروراند.

 

محبت

می گویند آهو از همان جویی می نوشد که شیر

از آن می نوشد. و می گویند کرکس و زغن یک لاشه

و مردار را می شکافند در حالی که در کمال هم پیمانی

و هم زیستی و آشتی اند پس ای مهر دادگر،

ای که افسار امیالم را با دست توانا یت کشیدی.

و گرسنگی و تشنگی ام را به مناعت و پرهیز مبدل

ساختی،

اراده ی استوارم را بازدار ار اینکه بخورد یا

باده گساری کند. از باده و نانی که وجود ناتوانم را

به عشق ورزی می خواند. حالیا مرا رها کن تا با

گرسنگی سر کنم. حتی می توانی دلم را واگذار تا از

تشنگی زبانه کشد.

مرا رها کن تا بمیرم و فنا شوم، پیش از آنکه

دست به جامی یازم که پرش نکردی یا کاسه هایی

بر گیرم که خیر و برکتی در آن ننهادی.

 

غم

تا که بودیم نبودیم کسی

                             کشت ما را غم بی هم نفسی

حال که مردیم همه یار شدند

                             مرده ایم و همه بیدار شدند

قدر آینه بدانید چو هست

                            نه در آن وقت که افتاد و شکست

 

قلب

قلبم صدف خالی یک تنهائیست

گل و بلبل

در گلستانی هنگام خزان، رهگذر بود یکی تازه جوان

صورتش زیبا، قامت موزون، چهره اش غم زده از سوز درون

دیدگان دوخته بر جنگل و کوه، دلش افسرده ز فرط اندوه

چمن در دل آغاز نمود، این چنین لب به سخن باز نمود

گفت: آن دلبر بی مهر و وفا

                                دوش دوش می گفت به جمع رفقا

در فلان جشن به دامان چمن

                                 هر که خواهد که برقصد با من

از برایم شده گر از دل تنگ

                                کنم آماده گلی سرخ و قشنگ

چه کنم من؟ که در این دشت و دمن، گل سرخی نبود، وای بر من

در همان جا بر سر شاخه بید،بلبلی حرف جوان را شنید

دید بیچاره گرفتار غم است، سخت افسرده ز رنج و الم است

گفت باید دل او شاد کنم،روحش از بند غم آزاد کنم

رفت تا بادیه ها پیماید، گل سرخی به کف آرد، شاید!

جستجو کرد فراوان و چه سود،که گل سرخ در آن فصل نبود

هیچ گل در همه گلزار ندید،جز یک گلبن گلبرگ سفید

گفت: ای مونس جان، یار قشنگ

                                      گل سرخی خواهم ز تو، خون رنگ

هر چه باید کنم تسلیمت ، کنم تسلیمت

                                           بهترین نغمه کنم تقدیمت

گفت: ای راحت دل ای بلبل

                                      آنچنانی که تو می خواهی گل

قیمتش سخت گران خواهد بود

                                      راستش: قیمت جان خواهد بود!

بلبلک آمده بود آن همه راه، بود از محنت عاشق آگاه

گفت: برخیز که جان خواهم داد

                                      شرف عشق نشان خواهم داد

گفت گل: سینه به خارم بفشار

                                     تا خلد بر دل پر خون تو خار

از دلت خون چو بر این برگ چکید

                                     گل سرخی شود این برگ سپید

سرخ مانند شقایق گردد

                                     لاله گون چون دل عاشق گردد

تا سحر نیز در این شام دراز

                                    نغمه ای ساز کن ازآن آواز

شب هوا خوش همه جا مهتاب است

                                    این چنین آب و هوا نایاب است

بلبلک سینه خود کرد سپر، رفت سر مست در آغوش خطر

خار آن گل همه تیز و خون ریز، رفت اندر دل او خاری تیز

سینه را داد بر آن خار فشار، خون دل کرد بر آن شاخه نثار

برگ گل سرخ شد از خون دلش،مهر بود آری در آب و گلش

شد سحر، بلبل بی برگ و نوا، دگر از درد نمی کرد صدا

جان به لب، سینه به دل چاک زده، بال و پر بر خس و خاشاک زده

گل به کف، در گل و خون غلط زنان، سوی ماءوای جوانگشت روان

عاشق زار ، در اندیشه یار، بود تا صبح همان جا بیدار

بلبل افتاد به پایش جان داد، گل بدان سوخته حیران داد

هر که می دید گمانش گل بود، پا ره های جگر بلبل بود!

سوخت بسیار دلش از غم او،ساعتی داشت به جان ماتم او

بوسه اش داد و نگاهی به وداع، کرد و برداشت گل افتاده به راه

دلش آشفته بد از بیم و امید، دخترک کرد ورانداز او را

قد و بالای جوان را نگریست،گفت: افسوس ، پزت عالی نیست

گر چه دم می زنی از مهر و وفا

                                       جامه ات نیست ولی در خور ما

پشت پا بر دل آن غم زده زد، خنده بر عاشق ماتم زده کرد

طعنه ها بود بر هر لبخندش، کرد پرپر گل و دور افکندش

وای از عاشقی و بخت سیاه

                                 آه از دست پرپرویان،  آه