کودکی.....

 

کجایید روزهای خوش کودکی

 

چشم بستیم وقتی گشودیم 

 

دیدیم یکباره بزرگ شدیم

فریاد

 

زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید

ورنه بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه سود؟

ازرده دل........

 

بر سنگ مزارم بنویسید  

  ازرده دلی خفته در این خلوت خاموش

  او زاده غم بود و ز غمهای جهان گشته فراموش

دیدار

 

 

 

 

دیروز با یه دسته گل اومده بود به دیدنم با یه نگاه مهربون همون نگاهی که سالها آرزوشو

 داشتم و از من دریغ می کرد گریه کرد و گفت دلش برام تنگ شده ولی من فقط نگاهش

 کردم وقتی رفت سنگ قبرم از اشکش خیس شده بود.

انتقام

 

 

 

به کدامین جرم، حکم صبر برای من صادر شد؟

جرم من عشق بود!

سکوت

 

 

به یاد آرزوهایی که می میرند،سکوتی می کنم به سنگینی فریاد۰

 

فال نیک

فال نیک

گفتی : غزل بگو ! چه بگویم ؟ مجال کو ؟


شیرین من ، برای غزل شور و حال کو ؟


پر می زند دلم به هوای غزل ، ولی


گیرم هوای پر زدنم هست ، بال کو ؟


گیرم به فال نیک بگیرم بهار را


چشم و دلی برای تماشا و فال کو ؟


تقویم چهارفصل دلم را ورق زدن


آن برگهای سبز ِ سرآغاز سال کو ؟


رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند


حال سوال و حوصله ی قیل و قال کو ؟


 

قیصر امین

حاصل عشق

 

یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو
یک روز نگشت خاطرم شاد از تو
دانی که ز عشق تو چه شد خاصل من
یک جان و هزار گونه فریاد از تو

فریدون مشیری


گرفتار در زیر یخ

نمیدانم چگونه در این جهنم زندگی می کنم

بیدارم،ولی هنوز در این پوسته،در بندم

جانم یخ زده و از سر تا به پا منجمد شده ام

این یخ را بشکنید،دیگر تحمل ندارم

منجمد می شوم،و قادر به هیچ حرکتی نیستم

فریاد می کشم،ولی حتی صدای خودم را هم نمی شنوم

من برای زندگی می میرم و فریاد می کشم

من در زیر یخ گرفتار شده ام

من مبدل به بلوری شده ام که اینجا آرمیده و استراحت می کند

و چشمان شیشه ای من فقط به مرگ می نگرد

از خوابی عمیق بیدار شده ام

و هیچ کس آنچه را که می گویم،نمی شنود و نمی فهمد

از اعماق وجودم فریاد می کشم،از این سرنوشت رمزآلود

از این جهنم همیشگی.....

نمی توانم از این وضیعت جهنمی خارج شوم

موضوع چیست؟چرا تقدیرم اینگونه بوده؟

دست و پایم را بسته اند،قادر به هیچ حرکتی نیستم،

نمی توانم خود را رها کنم.

دست سرنوشت با من سر جنگ دارد

منجمد می شوم،و قادر به هیچ حرکتی نیستم

فریاد می کشم،ولی حتی صدای خودم را هم نمی شنوم

من برای زندگی می میرم و فریاد می کشم

من در زیر یخ گرفتار شده ام

برای آخرین رنج

ای آخرین رنج
تنهای تنها می کشیدم انتظارت
 ناگاه دستی خشمگین مشتی به در کوفت
دیوارها در کام تاریکی فرو ریخت
لرزید جانم از نسیمی سرد و نمناک
نگاه دستی در من درآویخت
دانستم این ناخوانده مرگ است
از سالهای پیش با من آشنا بود
بسیار او را دیده بودم
اما نمی دانم کجا بود
فریاد تلخم در گلو مرد
با خود مرا در کامظلمت ها فرو برد
در دشت ها در کوه ها
در دره های ژرف و خاموش
بر روی دریا های خون در تیرگی ها
در خلوت گردابهای سرد و تاریک
در کام اوهام
در ساحل متروک دریاهای آرام
شبهای جاویدان مرا در بر گرفتند
ای آخرین رنج
من خفته ام بر سینه خاک
بر باد شد آن خاطره از رنج خرسند
اکنون تو تنها مانده ای ای آخرین رنج
برخیز برخیز
از من بپرهیز
برخیز از این گور وحشت زا حذر کن
گر دست تو کوتاه شد از دامن من
بر روی بال آرزویهایم سفر کن
 با روح بیمارم بیامرز
بر عشق ناکامم بپیوند

فریدون مشیری


 

فراق

تا کی ز مصیبت غمت یاد کنم

آهسته ز فرقت تو فریاد کنم

وقت است که دست از دهن بردارم

از دست غمت هزار  بیداد  کنم

وحشی بافقی

فردا

تو که بالا بلند و نازنینی

تو که شیرین لب و عشق آفرینی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل

که فردا بر سر خاکم نشینی

 

غم دل

گفته بودم

            چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم

            که غم از دل برود چون تو بیایی

 

وفا

یاران به خدا بی وفایی نکنید

با عاشق سوخته دل جدایی نکنید

یا اینکه وفا کنید تا آخر عمر

یا اینکه از اول آشنایی نکنید

دعا

کنم هر شب دعایی

کز دلم بیرون رود یادت

ولی آهسته تر گویم

الهی بی اثر باشد