نیاز

 

 

 

 

وقتی که دیگر نبود، 

 

         من به بودنش نیازمند شدم  

 

وقتی که دیگر رفت، 

 

        من در انتظار امدنش نشستم. 

 

وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد ، 

 

            من او را دوست داشتم. 

 

وقتی که او تمام کرد ، 

 

           من شروع کردم. 

 

وقتی او تمام شد ، 

 

       من اغاز شدم . 

 

و چه سخت است تنها متولد شدن ، 

 

           مثل تنها زندگی کردن ، 

 

                                         مثل تنها مردن. 

 

دکتر علی شریعتی

فراموشی

 

 

چند صباهیست هنگام عروب،دلم می گیرد و من در هوای گرفته غروب به آینده  

نه چندان دور خویش می اندیشم. 

مرگ اولین مقوله ای است که انسان را به فکر فرو می برد. 

که آیا مرگ ترسناک است؟ 

هر روز غروب خورشید می میرد و دوباره وقت سحر زنده می گردد. 

 همینطور یک درخت پائیز می میرد و دوباره بهار زنده می شود. 

شاید هم یک انسان بعد از مرگش سالهای سال در خاطره ها و دلها باقی  

بماند و فراموش نشود و نمیرد. 

و من میدانم روزی فراموش خواهم شد، و دیگر کسی نوشته هایم را  

نخواهد خواند. 

و صدایم به گوش هیچ کس نخواهد رسید و دیگر قلمم مرگ و فراموشی را 

تفسیر نخواهد کرد. 

من فراموش میشوم و دیگر کسی صدای باز شدن پنجره چوبی اطاقم را 

نخواهد شنید و برای دیگران نیز نخواهد گفت. 

من می روم و فراموش می شوم و فراموشی مانند هیولایی مرا در خود 

می بلعد. 

آری! فراموشی بسیار ترسناک است حتی از خود مرگ. 

و من هر غروب کلامی از فراموشی خواهم نوشت تا بدینسان بتوانم  

فراموشی خویش را در خویش فراموش کنم تا شاید فراموش نشوم . 

فراموش شده ای بی گناه...