لحظه آبی عشق!

 

 

 

هنوز گوشم از گفتگوی بی گریه مان گرم بود!
از جایم بلند شدم،
پنجره را باز کردم
و دیدم زندی هم هر از گاهی زیباست!
شنیدم که کلاغ دیوار نشین حیاط
چه صدای قشنگی دارد!
فهمیدم که بیهوده به جنون ِ مجنون میخندیدم!
فهیدم که عشق،
آسمان روشنی دارد!
رو به روی عکس ِ سیاه و سفید تو ایستادم،
دستهایم را به وسعت ِ « دوستت می دارم!» باز کردم،
و جهان را در آغوش گرفتم!?
 

 

یغما گلرویی

 

خدایش با او صحبت کرد ....

 

 

 

 

 

خدا از من پرسید: « دوست داری با من مصاحبه کنی؟»
پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشید»
خدا لبخندی زد و پاسخ داد:
« زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟»
من سؤال کردم: « چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟»
خدا جواب داد....
« اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند»
«اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند»
«اینکه با نگرانی به اینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در اینده زندگی می کنند»
«اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند»
دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت....
سپس من سؤال کردم:
«به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟»
خدا پاسخ داد:
« اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند»
« اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند»
«اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند»
« اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند»
« یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است»
« اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند»
« اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند»
« اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند»
باافتادگی خطاب به خدا گفتم:
« از وقتی که به من دادید سپاسگذارم»
و افزودم: « چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟»
خدا لبخندی زد و گفت...
«فقط اینکه بدانند من اینجا هستم»
« همیشه»

ارتباط خالصانه

 

 

 

چند وقتی میشه مشکلات دست از سرم بر نمی دارن .

دیگه نا امید شده بودم.کارم شده بود فقط غصه خوردن و گریه کردن. اما فکر و یاد خدا دلگرمم میکرد و کسی که در کنارم بود اون یه نفر بانوی سیب بود بانویی مهربان که منو بعد از خدا یاری میکنه تنها اون بود که منو آروم می کردو به من امیدواری میداد و از من میخواست امیدوار باشم و مثبت نگاه کنم به اطرافم . به حرفای دلنشینش گوش کردم و مثبت اندیشیدم تا این که تو شبهای قدر خوابی دیدم که فکر میکنم خواب نبودم بیدار بودم خواب دیدم بی حرکت دراز کشیدم نمی توانستم هیچ حرکتی کنم بانوی سیب و همسرم دقیقا کنارم نشسته بودن و منو نگاه می کردند و مادرم دورتر از ما نشسته بعد صدای مردی را واضح شنیدم که میگفت این دو نفر مواظب تو هستند و در کنارت اما اون که دوره نمیتونه می خواد اما نمیشه بعد گفت سکوت کن در برابر هر گفته ای حتی اگر اون کلام تهمتی به تو باشد چندین بار تکرار کرد سکوت کن همه چیز درست میشود . وقتی بیدار شدم آنقدر گریه کرده بودم که تمام صورتم خیس شده بود و من در برابر تهمتی که به من زده بودند سکوت کردم وهمه چیز درست شد از اون شب احساس خاصی دارم نظرم نسبت به خیلی چیزا عوض شده بزرگ شدم از نظر فکری و ایمانی خدایا شکرت

بعد از اون شب یه خواب دیگه هم دیدم شب بیست و سوم قدر بعد از نماز وقتی خوابیدم  تقریبا مثل همون خواب قبلی اما خیلی روشنتر و واضح تر صدای اون مرد دقیقا کنار گوشم بود که زمزمه میکرد سکوت کن آروم میشه . 

وجود خدا را بیشتر از همیشه احساس میکنم . 

و حالا آرامم و خوشحال. 

( کسی که سالهاست باعث مشکلات زندگی من است این بار موفق نشد با تهمت زدن به من بار دیگر زندگی منو ..........    به خاطر ایمانم که تقویتش کردم.) 

 

حلا به همه توصیه میکنم خالصانه تر با خدا ارتباط بر قرار کنید. 

 

موفق باشید.